جدول جو
جدول جو

معنی متبرک شدن - جستجوی لغت در جدول جو

متبرک شدن
قداست یافتن، تبرک یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شِ کَ تَ)
در اندیشه فرورفتن. غور کردن. تأمل کردن: و از شهرت شاهزادگی آن تازه وارد که روزبه روز در تزاید بود متفکر شد درصدد تحقیق برآمد. (مجمل التواریخ گلستانه ص 204) ، غمگین و نگران شدن. آشفته و دلگیرشدن: و چون چهل و یک سال از ملک او گذشته بود مصطفی صلوات اﷲ علیه را ولادت بود و آن روز که ولادت پیغمبر علیه السلام بود آتش همه آتشکده ها بمرد و دوازده کنگره از ایوان کسری درافتاد... انوشیروان از آن سخت متفکر شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96- 97). شاه چون این مقدمات استماع کرد و این مقامات بشنید متأثر و متفکر شد. (سندبادنامه ص 76)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ زَ دَ)
آزرده شدن. به ستوه آمدن. ملول و دلگیر شدن:
و گاه گاه از انواع تحکم آن حضرت متبرم شدی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47). و از قبول ادای مالی که...قرار نهاده متبرم شده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به تبرم شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
کسب میمنت و مبارکی و برکت کردن. (ناظم الاطباء). متبرک گشتن. رجوع به تبرک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ لَ)
چیز آموخته را فراموش کردن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ دَ هََ کَ / کِ دَ)
بقوام آمدن. غلیظ شدن. بقوام آمدن، چون آب انگور آنگاه که بسیار بجوشانند. (مؤلف) استغلاظ. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) : عنیه، بول شتر که در آفتاب نهند تاستبر شود و اندر گرگن مالند. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
به دست آوردن، از آن خود کردن، همخوابگی کردن در تصرف خود گرفتن بدست آوردن، آرمیدن با دختر یا زن جماع کردن: امیر هوشنگ دختر را متصرف شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارک شدن
تصویر تارک شدن
چیز آموخته را فراموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرا شدن
تصویر مبرا شدن
پاک شدن پاک شدن از چفته (چفته اتهام) پولیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آزردن آزرده شدن آزرده شدن بستوه آمدن: دل از جان شیرین سیر آمده جان از زندگانی مستلذ متبرم شده
فرهنگ لغت هوشیار
بورطه افتادن فرو رفتن: ... از آن گاو طبعان حماقت پیمای که تا بگردن در او حال تبدل احوال متورط شدند، بکار دشوار افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمرکز شدن
تصویر متمرکز شدن
جایگزین شدن، میان گرفتن کیان گرفتن جای گزیدن مرکز گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرد شدن
تصویر متفرد شدن
تک شدن بی مانند شدن یگانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
سربار شدن، یاد آور شدن مزاحم شدن، متذکر شدن: ... نولری و جانسن... معنی مشهور آنرا که (بهروز را) بهیچوجه متعرض نشده اند
فرهنگ لغت هوشیار
ستاکیدن شاخه شاخه شدن فرع چیزی شدن، از چیزی مانند شاخه جدا شدن، شاخه شاخه شدن، منتج شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر افتادن ور افتادن ترک شدن: شده متروک ازان تصویر مانی شده منسوخ ازان تمثال آذر. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
یاد آور شدن متذکر شدن بکسی. او را یاد آور شدن: من بشما متذکر شدم که این شغل شایسته شما نیست
فرهنگ لغت هوشیار
پراکنده شدن پراگنیدن پراکنده شدن: چون چنان بدیدیم همه بگریختیم و متفرق شدیم
فرهنگ لغت هوشیار
در اندیشه فرو رفتن اندیشمند شدن بفکر فرو رفتن: متفکر شده در صدد تحقیق بر آمد
فرهنگ لغت هوشیار
ور تنیدن تبدیل شدن عوض گردیدن بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کردن و بر آواز خوش کودکان آن بخیالی متبدل شود و این بخوابی متغیر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحرک شدن
تصویر متحرک شدن
جنبیدن وزیدن لانیدن حرکت کردن جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
رهاشدن، ول شدن، متروکه شدن، ترک شدن
متضاد: آبادشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قداست بخشیدن، متبرک گردانیدن، تبرک دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تذکر دادن، خاطرنشان کردن، یادآور شدن، یادآوری کردن، گفتن، ذکر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به چنگ آوردن، به دست آوردن، به تصرف خود درآوردن، متملک شدن، تصاحب کردن، در اختیار خود درآوردن، در اختیار گرفتن، آرمیدن، هم بستر شدن، جماع کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضرر کردن، زیان دیدن
متضاد: نفع بردن، سود کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمرد کردن، نافرمان شدن، سرکشی کردن، عصیانگر شدن، عصیان ورزیدن، یاغ شدن، گردن کشی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمرکز یافتن، یک جا جمع شدن، جای گرفتن، درمرکز قرار گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متوسل شدن، توسل جستن، دستاویز جستن، متشبث شدن، وسیله قرار دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آماس کردن، باد کردن، ورم کردن، پف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاطرنشان ساختن، متذکر شدن، یادآوری کردن، اعتراض کردن، انتقاد کردن، به نقدکشیدن، مزاحم شدن، پاپی شدن، ایجاد دردسر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پراکنده شدن، تارومار شدن، جدا شدن
متضاد: جمع شدن، گرد هم آمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برجسته شدن، برتر گشتن، ممتاز شدن، برتری یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد